مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش بالاخره روز ماموريتم داره نزديك ميشه و دلم حسابي بيقراره اگه خدا بخواد شنبه ميرم و يه هفته كارم طول ميكشه خيلي نگران فرشته كوچولوم هستم البته ميدونم با بابايي بهش سخت نميگذره اما دل خودم آروم نميگيره پريروز رفته بودم دندونپزشكي وقتي برگشتم دختركم پرسيد رفته بودي ماموريت ماماني؟ تو دلم كلي غصه خوردم چون ماموريت خيلي بيشتر از اين حرفها طول ميكشه راستي امروز قرار بود از طرف مهد دختركم رو ببرند سرزمين عجايب خداكنه بهش خيلي خوش گذشته باشه ديشب همش نگران دستشويي بود بهش گفتم ماماني اونجا دستشويي هست نترس. ايشالا كه با كلي خاطره خوب برگرده خداي مهربون همه نيني هاي اين مملكت از جمله ني ني من رو در پناه لطف خود...
31 فروردين 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز ماماني دوركار بود و توي خونه ، صبح بابايي گفت مليكا رو ببرم مهد دلم نيومد گفتم بذار هرچقدر خواست بخوابه بيدار كه شد ساعتهاي نه و ده خودم ميبرمش خلاصه حسابي هم حال من بد بود درد دندوني كه تازه درستش كردم يه طرف سرماخوردگي و گلو درد طرف ديگه مليكاي ناز ما كه بيدار شد بهش گفتم صبحونه ات رو بخور تا بريم مهد تو اين فاصله زنگ زدم به مادرجون وقتي گفتم ميخوام دخملي رو ببرم مهد انقدر احساسات منو تحريك كرد كه منصرف شدم من و مليكا دوتايي مونديم خونه ، خواستم برم از داروخونه واسه خودم دارو بگيرم لباس تن دخملي كرديم و رفتيم از همينجا فرمايشات خانومي ما شروع شد ماماني پف پفي ميخوام ماماني سك سك بخربعد اينا نوب...
29 فروردين 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش اين مطلب مال چهارشنبه سوري بود اما اونروز چون سرعت اينترنتم پايين بود نتونستم ارسالش كنم اما الان اگرچه از موعدش گذشته اما دوباره ارسالش ميكنم تا شعرش ياد دخترم بمونه چهارشنبه سوري آخر ساله  زمستون ميره بعدش بهاره اين جشن بزرگ از نياكانه     از نياكان پاك ايرانه مامان و بابا بته ميخرن       آتيش ميزنن از روش ميپرن آي بته بته بته       يادت نره اين گفته زردي من باشد از تو سرخي تو باشد ازمن اينم از شعر چهارشنبه سوري دختر نازما خدايا ازت ممنونم كه به من و خونو...
24 فروردين 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش -ماماني من بايد چندروزي برم ماموريت دلم حسابي برات تنگ ميشه - مامان نرو بعد من لپ كي رو بكشم؟ - دخترم زود ميام برات سوغاتي هم ميارم - سوغاتي يعني چي؟ - يعني كادو مثل عروسك لباس - مامان پس برو برام عروسك خرس و گوسفند بخر عروسكم بيار باغ وحشم بخر لباسم بخر خلاصه دخملي ما منو به يه باغ وحش و چندتا عروسك فروخت ...
24 فروردين 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش جمعه تولد بابايي بود صبح كه بابايي از خونه رفت بيرون من به مليكا گفتم امروز تولد باباييه بريم براش كيك بخريم اما يادت باشه نميخوام بابايي متوجه بشه بعد كه بعد از ظهر مهمونا اومدن كيك رو ميارم تا بابايي يه دفعه خوشحال شه خلاصه من و مليكا رفتيم كيك خريديم شمع انتخاب كرديم و اومديم خونه من كيك رو گذاشتم تو يخچال به مليكا گفتم برو شمع رو تو اتاقت قايم كن تا عصر طرفهاي ساعت ۱۱ بابايي زنگ زد كه ببينه چيزي نياز داريم بخره يا نه مليكا گوشي رو برداشت و بعد از سلام گفت بابا جون من و مامان رفتيم برات كيك تولد خريديم با شمع كيك و شمع رو قايم كرديم تا تو نبينيشون حالا منو مي بيني وارفتم همه نقشه هام رو اين كوچول...
22 فروردين 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش اين اولين مطلب سال جديده پس از طرف خودو و مليكا سال نو رو به همتون تبريك ميگم مليكاي من به لطف و ياري خدا چهارمين بهار زندگيش رو داره تجربه ميكنه امسال ما سال نو رو تو مشهد شروع كرديم با وجود پسر عمه ها پسر عموها و دختر عمه ها مليكا كلي كيف كرد و حسابي خوش گذروند بعد هم رفتيم رشت تا حسابي براي پدرجون و مادرجون و خاله ناز كنه خلاصه الحمدالله عيد خوبي داشتيم و مليكا از الان منتظر عيد نوروز سال بعده اميدوارم امسال سالي پر از خوبي و سلامتي و سعادت براي همه ني ني هاي گل باشه ...
21 فروردين 1390
1